سیاه سیاه.
و آن دخترک کوچک بالای صفحه که توی دست هایش بادکنک های رنگی ای بود هم
میان آن سیاهی ها گم شد.
آن دخترک کوچکی که مرا به یاد نام دیگرم می انداخت؛ رها.
رها. آن اسمی که "ه" در آن روزهای دور که بسان قرن ها می گذرد در من دیده بود.
"رها و بی تعلق.
فراتر از مرزهای تن.
همچون بال زدن های سبک یک کبوتر."
اینها را "ه" می گفت.
او که یک روزی شبیه ترین کس به من بود.
جایی میم نوشته بود:
"چه می شود که دو انسان، که زمانی حتی پیراهنی میانشان حائل نبود
اکنون نگاه از هم می ند؟"
و دارم فکر می کنم چرا باید یکروز آن بت خدای گون که
با خون دل و دست های خودت ساختی را بشکنی؟!
که "داستان را اگر مجازاتی ست به تکرار آن است."
درباره این سایت